نمایشنامه...جن گیر

نمایشنامه...جن گیر

خیلی خیلی خلاصه

گویند مرا چو زاد مادر

ایا روزی به اسرار این اتفاقاaت

ماوراء طبیعی

این انعکاس سایه روح

که در حالت اغماء و برزخ

بین خواب و بیداری

جلوه میکند

کسی پی خواهد برد؟

چنان چسبیده احلیلم به خایه

که طفل منفظم بر ثدی دایه

و نشان شوم ان تا زنده ام

از روز ازل تا ابد

تا انجا که خارج از فهم و ادراک

بشر است

زندگی مرا زهر الود خواهد کرد

زهر الود نوشتم

ولی میخواستم بگویم داغ انرا

همیشه با خودم داشته و خواهم داشت

پستان به دهن گرفتن اموخت

چه ورطه هولناکی

سایه ای که روی دیوار خمیده

مثل اینست که هر چه مینویسم

با اشتهای هر چه تمامتر می مکد

برای کوه کندن التم کو

افکار پوچ باشد

ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه میکند

ایا این مردمی که شبیه من هستند

که ظاهرا احتیاجات وهوا هوس مرا دارند

برای گول زدن من نیستند

گرفتم چون کنم من حالتم کو

ایا یک مشت... نیستندکه فقط

برای مسخره کردن وگول زدن من بوجودامده اند

ایا انچه حس میکنم

میبینم و میسنجم

سرتا سر موهوم نیست

که با حقیقت خیلی فرق دارد؟

برای نخستین بار گمان کردم که در زندگی

من یک شعاع افتاب درخشید

شبها بر گاهواره من

اما افسوس

این شعاع افتاب نبود

بلکه فقط یک پرتو گذرنده

یک ستاره پرنده بود

که بصورت یک زن

یا فرشته

به من تجلی کرد

و در روشنایی

ان

یک لحظه

فقط یک ثانیه

همه بدبختیهای زندگی خودم را دیدم

همانا سازدش چشم اخر این کور

به عظمت و شکوه ان پی بردم

و بعد این پرتو در گرداب تاریگی که باید ناپدید شود دوباره ناپدید شد

نه

نتوانستم

این پرتو گذرنده را برای خودم نگه دارم

من ار چشمم بدین غایت شود شور

ولی یادگر چشم های جادویی

یا شراره کشنده چشمهایش در زندگی

من همیشه ماند

چطور میتوانم او را فراموش کنم

انقدر به زندگی من وابسته است...

بپروندمان از ره جادویی

بیامیختشان کژی و جادویی

نه اسم اورا نباید الوده به چیزهای زمینی

بکنم

بسان جوجه ازبیضه جسته

پستان بدهن گرفتن اموحت

نه

بعد از او من دیگر خودم را از جرگه احمق ها

ادمها

خوشبختها

بکلی بیرون کشیدم

شبها بر گاهواره من:

بعد از انکه ان دو چشم را دیدم

بعد از انکه او را دیدم

اصلا معنی و مفهوم و

ارزش

هر جنبش و حرکتی از نظرم افتاد

زنی با لباس سیاه کوتاه خم شده

خم شده

بیدار نشست و خفتن اموخت

مثل اینکه عکس من روی اینه دق افتاده باشد

پستان بدهن گرفتن اموخت

گویا بمن الهام شده

یک زن جوان

نه یک قرشته اسمانی

بیدار نشست و خفتن اموخت

نگاه میکرد

بی انکه نگاه کرده باشد

لبخند مدهوشانه

و بی اراده ای

کنار لبش خشک شده بود

مثل اینکه بفکر شخص غاءبی باشد

بیدار نشست و خفتن اموخت

از انجا بود که چشمهای مهیب افسونگر

چشمهای که مثل این بود که ب انسان سرزنش تلخی

میزند

چشمهای مضطرب

متعجب

تهدید کننده

وعده دهنده او را

دیدم

پرتو زندگی من روی این گویهای براق پر معنی

ممزوج و در ته ان جذ ب شد

بدین بود بنیاد ...شوم

جهان شد مر اورا چو یک مهره موم

چشمهای مورب ترکمنی که یک فروغ ماورا ئ طبیعی و مست کننده داشت

مثل اینکه با چشمهایش مناظر ترسناک و ماوراء طبیعی دیده بود که هر کس

نمی توانست ببیند

گونهای برجسته

پیشانی بلند

ابروهای باریک بهم پیوسته

لبهای گوشتالوی نیمه باز

لبهایی که مثل این بود تازه از یک بوسه گرم

طولانی جدا شده ولی هنوز سیر نشده

موهای ژولیده سیاه

و نامرتب

دور صورت مهتابی

او را گرفته بود و یک رشته از ان روی شقیقهاش

چسبیده بود

لطافت اعضاء و بی اعتناءی اثیری حرکاتش از سستی و موقتی بودن او

حکایت میکرد

برای کوه کندن التم کو

حالت افسرده و شادی غم انگیزش همه اینها نشان میداد که او مانند مردمان عادی

نیست

اصلا

خوشگلی او معمولی نبود

او مثل یک منظره روءیای افیونی بمن جلوه کرد

او همان حرارت عشقی مهر گیاه را در من تولید کرد

اندام نازک و کشیده

خط مناسبی که از شانه

میان تهی

کپل

میان تنه

ساق پاهایش

سینه

پستان ها

پایین میرفت

مثل این بود

که تن او را

از اغوش جفتش بیرون کشیده با شند

مثل ماده مهر گیاه بود که از بغل جفتش جدا کرده با شند

میخواست از روی جویی که بین او و پیره مرد فاصله

داشت بپرد ولی نتوانست

انوقت پیرزن

زد زیر خنده

خنده خشک و زننده ای بود

که مو را بتن ادم راست میکرد

قصد داشت بپرد ولی نتوانست

انوقت پیر زن زد زیر خنده

خنده خشک و زننده ای بود

که مو را بتن ادم راست میکرد

یک خنده سخت دو رگه و مسخره

بی انکه خودش تغییری بکند

مثل انعکاس خنده ای بود

که از میان تهی بیرون امده باشد

...

پس از پرواز باز تیز چنگم

به کف یک...باشدبا...

...

یک نوع لرزه پر از کیف

ووحشت

بود

هوا تاریک میشد

چراغ دود میزد

ولی لرزه مکیف و ترسناکی که در خودم حس کرده بودم

هنوز اثرش باقی بود

زندگی من از این لحظه تغییر کرد

به یک نگاه کافی بود

برای اینکه ان فرشته اسمانی

ان زن اثیری

تا انجا که فهم بشری

عاجز از ادراک ان است

اگر چون زیر دست وپا بریزد

به جان تو که کیرم بر نخیزد

در این وقت از خود بی خود شده بودم

شراره چشمهایش

رنگش

بویش

حرکاتش

مثل اینکه روانش

در زندگی پیشین

در عالم مثال

با روان من همجوار بوده

از یک اصل و یک ماده بوده

اگر گاهی نگیر د بول پیشم

نیاید یادی از راحیل خویشم

و بایستی که بهم ملحق شده باشیم

میبایستی در این زندگی نزدیک او بوده باشم

هر گز نمی خواستم او را لمس بکنم

فقط اشعه نا مرءی که از تن ما خارج و بهم امیخته میشد

کافی بود

این پیشامد وحشت انگیزکه باولین نگاه

بنظر من اشنا امد

ایا رابطه مرموزی میان انها وجود داشته است

در این دنیای پست

یا عشق او را میخواستم

و یا عشق هیچکس

ایا ممکن بود کس دیگری در من تاثیر بکند

ولی خنده خشک و زننده پیر زن

این خنده مشعوم

رابطه ما را از هم پاره کرد

شبها بر گاهواره من

تمام شب را به این فکر بودم

چندین بار خواستم

از روزنه دیوار نگاه کنم

ولی ازصدای ماوراء طبیعی

صدای خنده پیره زن

دستم بگرفت و پا به پا برد

تا شیوه راه رفتن اموخت

تا روز بعد را به همین فکر بودم

ایا میتوانستم از دیدارش بکلی چشم بپوشم

فردای ان روز بالاخره

با هزار ترس و لرز تصمیم گرفتم

بروم سر جایش ولی همینکه پرده

جلو پستو را پس زدم و نگاه کردم

دیوار سیاه تاریک

که سرتا سر زندگی مرا فرا گرفته

جلو من بود

شبها بر گاهواره من

اصلا هیچ منفذ و روزنه ای به خارج دیده نمی شود

روزنه چها ر گوشه دیوار به کلی مسدود و از جنس آن شده بود

گویند مرا چو زاد مادر

مثل اینکه از ابتدا وجود نداشته است

ولی هر چه دیوانه وار روی بدنه دیوار مشت میزدم و گوش میدادم

یا جلوی چراغ نگاه میکردم

کمترین نشانه ای از روزنه دیوار دیده نمی شد

و دیوار کلفت و قطور

ضربه های من کارگر نبود

یکپارچه سرب شده بود

بیدار نشست و خفتن آموخت

اصلا فهمیدم که همه این کارها بیهوده است

زیرا او نمی توانست با چیزهای این دنیارابطه و وا بستگی داشته باشد

مثلا آبی که او گیسوانش را با آن شستشو میداده

بایستی از یک چشمه منحصر بفرد ناشناس و یا غار سحرآمیزی بوده باشد.

لباس او از تار وپود پشم و پنبه معمولی نبوده و دستهای مادی

دستهای آدمی آن را ندوخته بود

او یک وجود بر گزیده بود

مطمعن شدم اگر اب معمولی برویش میزد

صورتش میپلاسیدواگر با انگشتان ظریف و بلندش گل نیلوفر

معمولی را میچید

انگشتش مثل ورق کل پژمرده میشد

اگر چون زیر دست وپا بریزد

به جان تو که کیرم برنخیزد

برو مرد عزیز این سوءظن چیست

جنون است این که داری سوءظن نیست

او بود که حس پرستش را در من تولید

کرد

برای من سرچشمه تعجب و الهام

ناگفتنی بود

پس هستی من ز هستی اوست

حس کردم که زندگیم برای همیشه

بیهوده و گم شده

د قیقه

دقیقه

فکر او

اندام او

خیلی سفت تر از پیش

جلو چشمم

از میان روزنه اتاقم

مثل شبی که فکر و منطق مردم را فرا گرفته

از میان سوراخ چهار گوشه که به بیرون باز می شد و دایم جلو چشم بود

که طفل منفظم بر ثدی دایه

آیا من حقیقتا با او ملاقات کرده بودم؟

الفاظ نهاد وگفتن آموخت

دراین دقیقه ها که درست مدت آن یادم نیست

خیلی سخت تر از همیشه

صورت هول محو ومثل اینکه از پشت ابر ودود ظاهر شده باشد

صورت بی حرکت و حالتش

مثل نقاشیهای روی جلد قلمدان

جلو چشمم مجسم بود

یک حرف و دو حرف بر زبانم

دیدم یک هیکل سیاهپوش

هیکل زنی روی سکوی در خانه ام نشسته

دو چشم مورب

دو چشم درشت سیاه

خیره می شد بی آنکه نگاه بکند

شناختم

اگر او را سابق بر این ندیده بودم

می شناختم

نه گول نخورده بودم

این هیکل سیاهپوش او بود

مات و منگ ایستادم

او مثل کسی که راه را بشناسد از روی سکو بلند شد

از دالان تاریک گذشت

او روی تختخواب من بود

نمی دانستم که او مرا می بیند یا نه

صدایم را می توانست بشنود یا نه

ظاهرا نه حالت ترس داشت و نه میل مقاومت

مثل این بود که بدون اراده آمده بود

در این لحظه

هیچ موجودی حالاتی را که طی کردم نمی تواند تصور بکند

یک حرف و دو حرف بر زبانم

نه گول نخورده بودم

این همان زن

همان دختر بود که بدون تعجب

بدون یک کلمه حرف

وارد اتاق من شده بود

همیشه پیش خودم تصور می کردم که اولین برخورد ما

همینطور خواهد بود

این حالت برایم حکم یک خواب ژرف بی پایان را داشت

چون باید به خواب خیلی عمیق رفت تا بشود

چنین خوابی را دید و این سکوت برایم حکم یک زندگی جاودانی را داشت

چون در حالت ازل و ابد نمی شود حرف زد

الفاظ نهاد و گفتن اموخت

برای من اودر عین حال یک زن بود

مثل اینکه عکس من روی اینه دق افتاده باشد

من همیشه شکل پدرم را پیش خودم همین طورتصور میکردم

مثل اینکه قوتم را ازدرون وجودم بیرون میکشند

از این دم از این ساعت ویا ابدیت خفه میشدم

رنگ صورتش مهتابی و از پشت رخت

سیاه نازکی که چسب تنش بود

میان تنش

خط ساق پا بازو ودوطرف پستان

تمام تنش پیدا بود

لبخند نهاد بر لب من

بر غنچه گل شکفتن اموخت

یک پیاله ای شراب از لای دندانهای کلید شده اش

اهسته

در چشم او ریختم

دستم را از توی

پیش سینه او برده

توی پستان و قلبش

کمترین تپشی

احساس نمیشد

اینه دق را آوردم

جلوی چشم او گرفتم

ولی کمترین اثری از

وجود

بدین بود بنیاد ...شوم

جهان شد مر اورا جو یک مهره موم

چون هستی من ز هستی اوست

...تا هستم و هست...

[ بازدید : 137 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ چهارشنبه 9 آبان 1397 ] [ 12:46 ] [ farid ghahramani ]

[ ]

ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]